از تو گفتم سر به دامان خیابانی که در آن خانه داری
از تو گفتم از همین عطری که آغوش من جا میگذاری
هرچه در گوش زمین و آسمان گفتم نشد
من مگو های دلم را با جهان گفتم نشد
از دل جا مانده در آوار تنهایی نگفتم از تو گفتم
از تو خواندم از شب بالا بلند گیسوانت
عاشقانه گریه کردم تن به تن با خاطرات نگاهانت بی بهانه
از تو دور و بی تو نزدیکم به پایانی که دیگر گفتی نیست
جز برای گم شدن در یاد تو این قصه از سر گفتنی نیست
از تو در من مانده رویایی که هر شب تا جنونم میکشاند
حافظانه عطر گیسویت که میرقصد به شعرم مینشانم
هر کجایی دل به موج و موج دریای نگاهت میسپارم
آرزویی جز شکستن در تلاطم های آغوشت ندارم بی قرارم
از تو خواندم از شب بالا بلند گیسوانت
عاشقانه گریه کردم تن به تن با خاطرات نگاهانت بی بهانه
از تو دور و بی تو نزدیکم به پایانی که دیگر گفتی نیست
جز برای گم شدن در یاد تو این قصه از سر گفتنی نیست