مرگ من روزی فرا خواهد رسید؛ در بهاری روشن از امواجِ نور…
در زمستانی غبار آلود و دور! یا خزانی خالی از فریاد و شور…
میرهم از خویش و میمانم ز خویش!
هر چه برجا مانده؛ ویران میشود!
روِ من چون بادبانِ قایقی؛ در افق ها دور و پنهان میشود
خاک میخواند مرا هر دم به خویش…
میرسند از ره؛ که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب؛ گل به روی گور غمناکم نهند!
لیک دیگر پیکر سرد مرا؛ میفشارد خاک دامنگیر خاک…
بی تو دور از ضربه های قلبِ تو…
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد؛ نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه!
فارغ از افسانه های نام و ننگ…